داستان « رهایی از دام»
چندین سال از ازدواج من با شوهرم میگذشت، ولی صاحب بچه نشده بودیم، پس از انجام آزمایش های متعدد، متوجه شدیم که مشکل از ناحیه شوهرم است. اما مشکل اصلی زندگی ما این نبود. مشکل اصلی بی توجهی شوهرم نسبت به من و زندگییمان بود. بی توجهی و لاقیدی شوهرم بیشتر از عیبی که داشت به استحکام زندگی لطمه وارد میکرد. شوهرم با اینکه فرد تحصیل کردهای بود همه فامیل انتظار داشتند آدم سالم و مقیدی باشد، اما متأسفانه ضعفهای اخلاقی زیادی داشت. تا زمانی که داخل شهر مستأجر بودیم با نصب آنتن ماهواره هر شب تا نیمههای شب فیلمهای سینمایی و غیر سینمایی شبکههای ماهواره که خیلی از آنها مسائل شرمآوری را نشان میدانند، تماشا میکرد. به همین هم اکتفا نکرده، سیدیهایی را به منزل میآورد و نگاه میکرد که خیلی بدتر از فیلمهای ماهواره بود. من اوائل از اینکارهایش خوشم نمیآمد، با او مخالفت میکردم، چون از خانوادهای بودم که اهل این چیزها نبوده و مقید به نماز و مسائل دینی بودند. شوهرم به مخالفتهای من اعتنایی نمیکرد. حتی بعضی شبها که دوستانش میهمان ما بودند با آنها هم مشغول دیدن این فیلمها میشد و بساط مشروب و بگو بخند و کارهای سبک و بی معنی داشتند، فهمیدم دوستانش هم بهتر از خودش نیستند، از همسرانشان شنیدم که آنها مخالفتی با کار شوهران خود نداشته بلکه خودشان هم با آنها مینشینند و این فیلمها را تماشا میکنند. بعضی از فیلم هایی که دیده بودند را برایم تعریف میکردند، واقعا شرمآور بود. کمکم من هم در مقابل شوهرم کوتاه آمدم، گرچه با او به تماشای فیلم هایی که زیاد خوب نبود، نمینشستم ولی روزها که او سرکار میرفت بدون اینکه بفهمد فیلمهای ماهواره را نگاه میکردم. با اینکه من مقید بودم که همیشه نمازم را بخوانم، دیدن این فیلمها چنان در روحم اثر منفی برجا گذاشته بود که نماز برایم کاری سخت و کسالتآور شده بود.
بعد از مدتی در اثر پیگیریهای شوهرم، از طریق اداره محل کارش به ما خانه سازمانی واگذار کردند. شوهرم قبل از اساسکشی وسایل ماهواره را فروخت، گفت:« در منزل سازمانی نمیشود از آنتن ماهواره استفاده نمود، با هزار دردسر و التماس خانهای گرفتهام، اگر بفهمند از خانه بیرونم میکنند.»
من مدتها بود نسبت به داشتن یا نداشتن ماهواره و کارهای شوهرم بیتفاوت شدم بودم، بههمین خاطربرایم بود و نبود ماهواره زیاد مهم نبود.
ما به منازل سازمانی اساس کشی کردیم و در طبقه چهارم یک آپارتمان ساکن شدیم، شوهرم از اینکه دیگر مجبور نبود ماهانه مبلغی از حقوقش را به عنوان کرایه به صاحب خانه بدهد، خوشحال بود. بعد از مستقر شدن در منزل سازمانی کم کم متوجه دور برم شدم، همسایه نزدیک ما که همان روز اساسکشی با زنش آشنا شدم و به من خوش آمد گفت. خانواده خوبی بودند، اسم زنش نسیم بود او زنی خون گرم و مهربان بود و از همان روز اول به من روی خوش نشان داد. چند بار که در داخل آپارتمان شوهرش را دیدم ظاهراً هم سن و سال شوهر من بود، انسان متشخص و با وقاری به نظر میآمد. لباس مرتبی میپوشید و همیشه با کت و شلوار سرکار می رفت. فامیل شوهرش صادقی بود.
در مدت کوتاهی از زمان ساکن شدن در منزل سازمانی، با نسیم صمیمی شده بودم، شاید علتش این بود که هردو ما خانهدار بودیم و در طول روز فرصت داشتیم، بیشتر با هم باشیم. آقای صادقی دو تا دختر کوچک داشت که دوقلوه بوده و کاملاً شبیه هم بودند، دخترانش خیلی قشنگ و دوست داشتنی بودند.
بعضی اوقات من به خانه آقای صادقی می رفتم. نسیم زندگی خوب و مرتبی داشت. معلوم بود که زنی کدبانو و خانهدار است. او از شوهرش خیلی تعریف میکرد، اینکه خیلی مهربان و خانواده دوست است و هرچیزی بخواهد برایش میخرد خیلی به زنش احترام میگذارد، در کار منزل به او کمک میکند و هر کاری در منزل از دستش برآید انجام میدهد. در بین فامیل همه او را قبول داشته و برایش احترام خاصی قائل هستند و...
با خودم گفتم، برعکس شوهر من که نه به من توجهی دارد و نه به خواستههایم، با کارهایی که دارد، فامیلم هم زیاد رغبتی به رفت و آمد با ما ندارند. پدر و مادرم هم که بهخاطر کارها و رفتار او سالی یک بار بیشتر به خانه ما نمیآیند، آنهم با ناراحتی بر میگردند. مادرم قصه میخورد و میگوید دخترم را نابود کردم. این مرد لیاقت دختر مرا نداشت!
این وضعیت من و تعریفهای نسیم از شوهرش کم کم باعث ایجاد حسادت من نسبت به زندگی آنها شده بود. آرزو داشتم شوهری مثل آقای صادقی داشتم. انسانی فهمیده، متشخص، با وقار و خانواده دوست، نه مثل شوهر من لاابالی و لاقید.
شوهر من روزها خیلی زودتر از آقای صادقی از سرکار به خانه میآمد، بعد از ظهر دو سه ساعتی میخوابید و عوض آن شبها در پای فیلم های تلویزیون یا سی دی شب زندهداری میکرد.
روزها که شوهرم نبود هر وقت بیکار بودم و حوصلهام سر میرفت، میرفتم خانه آقای صادقی ولی نسیم زیاد به خانه ما نمیآمد، بیشتر اوقات جلوی در خانه با هم صحبت میکردیم، با خودم فکر میکردم شاید شوهرش به او اجاز نمیدهد. ولی هیچگاه از او چیزی نپرسیدم.
گاهی اوقات که داخل خانه آقای صادقی با نسیم مشغول حرف زدن بودیم، شوهرش با گفتن یا الله وارد خانه میشد. با ورود او دو دختر کوچکش گویی بال درآورده و به طرف پدرشان دویده و او بغل باز میکرد و هردوی آنان را در آغوش گرفته و غرق بوسه میکرد، با همسرش سلام و احوال پرسی میکرد و بدون اینکه نگاهی به من بیندازد، مختصراً هم با من حال و احوال میکرد. این رفتار مهربانانه آقای صادقی با همسر و فرزندانش، باعث بحران روحی من شده و آتش حسد را در درونم شعلهور میساخت. کم توجهی شوهرم به من که بنظر می رسید به زندگی علاقه چندانی ندارد و در اثر یأس ناامیدی به فیلمهای تلویزیون پناه برده و توجه آقای صادقی به خانوادهاش و تعریفهای نسیم خانم، در درونم عقدهای ایجا کرده بود که مرا مانند شوهرم از زندگی مأیوس و پژمرده کرده بود.
کم کم احساس علاقمندیم نسبت به خانواده و بچههای آقای صادقی ، تبدیل به علاقمندی به خود آقای صادقی شد. به طوری که فکر و خیالم شده بود آقای صادقی ، صبحها وقتی از خانهاش خارج میشد و با خانمش خداحافظی میکرد، از چشمی در او را نگاه میکردم، بعد از ظهرها به بهانهای به خانه آنها رفته و با همسرش مشغول صحبت میشدم تا موقع آمدنش آنجا باشم. ولی او همیشه سرساعت مشخصی به خانه نمیآمد. نسیم میگفت وقتی کاری برایش پیش میآید زنگ میزند و میگوید که دیرتر میآید. با اینکه آقای صادقی بیشتر درگیر کارش بود و فرصتی کمی برای رسیدگی به خانوادهاش داشت، ولی هیچگاه همسرش از این وضعیت گلایه ای نمی کرد احساس میکردم که او شرایط کاری همسرش را خوب درک میکند.
فکر آقای صادقی ذهنم را پر کرده بود، دیگر نسبت به رفتار شوهرم بیتوجه شده بودم و گویی اصلاً او را در زندگی نمیدیدم. با اینکه میدانستم علاقمند شدن به مردی که زن و بچه دارد، کار پست و پلیدی است، اما دست خودم نبود، کمبودهای زندگیم و جاذبههای آقای صادقی کار خودش را کرده بود. گرچه هیچگاه من نگاه و توجهی از او ندیده بودم و او اصلاً اهل این حرفها نبود، ولی عقده و حسدی که در درونم لانه کرده بود، زندگیم را به سمتی میبرد که سرانجامش روشن نبود. گویی قصد داشتم شوهرنسیم را از چنگش در آورم. فکر و خیالهایی به ذهنم میآمد که کاملاً احساسی و احمقانه بود و به هیچ وجه با واقعیتها ارتباطی نداشت، این فکر و خیالها و رفت و آمد به خانهی آقای صادقی ، سرگرمی زندگی بی سرانجام من شده بود. نسیم با اینکه زنی مهربان، شوهر دوست و مقید و پای بند به زندگیش بود، ولی کاملاً ساده بود. او بی پرده همه چیز زندگیش را برای من تعریف میکرد. من هم برای جلب اعتماد او و حفظ رابطه دوستیمان سعی میکردم خودم را نزدش خوب و فردی قابل اعتماد جلوه دهم. هیچگاه از فیلمهای که خودم و شوهرم در خانه تماشا میکردیم به او حرفی نمیزدم. ما در همسایگی با هم بده بستان زیادی داشتیم. من هرگاه موقع آشپزی چیزی کم داشتم از نسیم میگرفتم، اما او کمتر برای چیزی به در خانه ما میآمد. یک شب جمعه حلوای خوشمزهای درست کرده بودم، مقداری به خانه آنها بردم. بعداً نسیم گفت آقای صادقی خیلی از حلوایی که آوردی خوشش آمده بود، به من گفت یاد بگیر ببین چه حلوای خوشمزهای درست کرده. با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم، احساسی به من دست داد که گویی آقای صادقی گفته بود از خود من خوشش آمده است. چند بار دیگر که غذای خوشمزهای پختم، مقداری از دست پختم را به خانه آنها بردم و هربار نسیم میگفت که شوهرش از آشپزی من خوشش آمده است.
بعضی اوقات موقع آمدن آقای صادقی به بهانهای دم در خانه می رفتم و با او سلام و احوال پرسی میکردم. او هم جواب مرا میداد و وارد خانهاش میشد. از نسیم شنیده بودم که شوهرش به کارهای برقی آشنایی دارد، بیشتر وسایل برقی خانه که خراب میشود، خودش آنها را دست میکند. یک بار اطوی لباسمان خراب شده بود به خانه آنها بردم و به نسیم گفتم اگر ممکن است آقای صادقی آن را درست کند. آقای صادقی آن را باز کرد، گفت مشکل خاصی ندارد. سیمش قطع شده، همانجا ایستادم تا آنرا درست کرد. هر روز دنبال این بودم تا بهانهای پیدا کنم و موقعی که شوهر نسیم هست به خانه آنها بروم تا او را ببینم. تا اینکه شوهرم از طریق ادارهاش برای یک مأموریت یک ماهه به جنوب کشوررفت، من در خانه تنها بودم.
موقع رفتن گفت:« اگر میخواهی یکی از خواهرانم را بگویم از شهرستان بیاید پیشت تا تنها نباشی»
گفتم:« نه، منازل سازمانی امن است، نیاز به کسی ندارم.»
روزها با فکر آقای صادقی و رفت و آمد با خانمش مشغول بودم. شبها با هزار فکر و خیال تنها در خانه میخوابیدم. فکر و خیال آقای صادقی باعث شده بود که شبها خوابش را میدیدم، علاقه به او آتشی در درونم برپا کرده بود که قابل کنترل نبود، ولی برایم رنجآور بود که او از این علاقه من بی خبر بود و هیچ اعتنایی به من نداشت.
یک روز بعد از ظهر، بعد از کمی استراحت در داخل پذیرایی، وقتی از خواب بیدار شدم خانه تاریک و دلگیر بود، نمیدانم چه خوابی دیده بودم که حسابی حالم گرفته بود. از جایم بلند شدم به طرف کلید برق رفتم، کلید را که زدم، لامپ روشن نشد با خودم فکر کردم شاید برق قطع شده ولی چراغ کوچک زیر تلویزیون روشن بود فهمیدم لامپ سوخته، نزدیک غروب بودم با خودم گفتم امشب در تاریکی چکار کنم. ناگاه به یاد آقای صادقی افتادم، او برایم درستش میکند. چادر را سرم کردم و از خانه بیرون آمدم، دم در نسیم خانم را با دو قلوهایش دیدم که لباش پوشیده و در حال خارج شدن از خانه هستند، گفتم:« نسیم جون کجا؟»
در خانهاش را بست، سلام کرد و گفت:« میریم جشن تولد دختر یکی از همکارای آقای صادقی ، در همین بلوک روبرویی است.»
پرسیدم:« عجله داری»
- آره منتظر اومدن آقای صادقی شدیم، یکم دیر شد چند بار خانم همکارش زنگ زده.
- نسیم جون هوا داره تاریک میشه لامپ پذیرایی مون سوخته، به آقای جمالی میگی بیاد درستش کنه.
با تعجب گفت:« باشه تازه اومده، بهش میگم»
- دستت درد نکنه.
آمدم توی خانه، در را بستم منتظر آمدن آقای صادقی شدم، با این پیش آمد و شرایطی که ایجاد شده بود، فکری شیطانی به سرم زد. برای آمدن آقای صادقی خودم را آماده کردم. نفهمیدم چقدر زمان گذشت که صدای زنگ در آمد، چادرم را برداشتم، در را باز کردم. آقای صادقی بود، یک انبردست و فازمتر هم دستش بود، بعد از احوال پرسی با معذرت خواهی گفتم:« نمیدونم چه شد، بعد از ظهر وقتی از خوا ب بیدار شدم کلید را زدم، لامپ پذیرایی روشن نشد.»
-حتماً سوخته، باید یک نگاهی بهش بندازم.
- باعث زحمت شما شدم.
به داخل خانه تعارفش کردم یا الله گفت و داخل شد، در را پشت سرش باز گذاشت، یک صندلی آوردم، رفت بالای صندلی که لامپ را باز کند گفت:« لامپ ترک خورده باید سرپیچش را باز کنم، اگه ممکنه فیوز را چند لحظه بزنید بالا»
وقتی رفتم فیوز را که نزدیک در خانه بود بالا بزنم، در را هم بستم، او نگاهی انداخت، ولی چیزی نگفت، بعد از اینکه لامپ را باز کرد پرسید:« لامپ نو دارین»
- آره
یک لامپ از داخل آشپزخانه برداشتم و به آقای صادقی دادم در حالی که لامپ را می پیچید گفت:« فیوز را بزنید»
فیوز را زدم و به سمت پذیرایی آمدم او همانطور که بالای صندلی بود گفت:« لطفاً کلید را هم بزنید» در حالی که به طرف کلید میرفتم چادرم را به گوشهی مبل گیر داده و از سرم رها کردم، با زدن کلید، پذیرایی که نیمه تاریک بود روشن شد و من با بدن نیمه برهنه در جلوی چشم آقای صادقی قرار گرفتم، سرش را پایین انداخت و گفت:« خانم؛ چادرتونو سرتون کنید، زشته»
من در حالی که از خود بی خود شده بودم. گفتم:« بدت مییاد»
نگاهی به من انداخت، یک لحظه متوجه شدم که حالش دگرگون شد، به طرف من آمد در حالی که لبخند بر لب داشتم، منتظر بودم که مرا در آغوش خود بگیرد، ولی ناگاه صدای زنگ در خانه بلند شد، گویی زنگ هشدار برای آقای صادقی بود با گفتن استغفرالله وسایلش را برداشت و سریع از خانه خارج شد. چادرم را برداشتم و به درخانه رفتم، تعجب کردم، هیچکس پشت در خانه نبود. از کاری که کرده بودم هم پشیمان شده و هم ترسیده بودم، با خودم فکر کردم، نکند آقای صادقی این حرکت مرا به همسرش بگوید و آبرویم برود.
فردای آن روز وقتی نسیم را دیدم، رفتارش مثل قبل بود، احساس کردم شوهرش چیزی به او نگفته است. بعد از این ماجرا دیگر جرأت روبرو شدن با آقای صادقی را نداشتم، بههمین خاطر کمتر به خانه آنها میرفتم. کمتر از یک ماه طول نکشید که آقای صادقی خانهاش را به یک شهرک دیگر جابهجا کرد. وقتی از نسیم علتش را پرسیدم گفت:« شوهرم میگوید آنجا به محل کارش نزدیک تر است» فهمیدم که آقای صادقی با هوشیاری از دام شیطانی که دست بردارش نبوده، گریخته است.
پایان
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: داستان ماهواره انحراف