داستان مادر عاشورایی

«مــادر»

پرده جلوی در چادر بالا زده شد، جعفر از داخل چادر بیرون آمد. خمیازه­ای کشید و همزمان کششی به عضلات بالا تنه­اش داد. اشعه­های خورشید تازه از کرانه­های مشرق بیرون آمده، برآسمان تابیده و دشت وسیع را روشن کرده بود. چند روز بود که او و خانواده­اش که شامل برادر و مادرش بودند به همراه قافله که از مکه به سمت شهر کوفه حرکت کرده بود، در این بیابان به طور موقت ساکن شده بودند. نسیم صبحگاهی صورتش را نوازش می­کرد. نگاهی به اطراف انداخت. جنب و جوش افرادی که بین چادرها در رفت و آمد بودند، کسانی دو یا سه نفره با هم گفت و گو می­کردند و جمعیت زیادی که در فاصله نه چندان دور اردو زده و تصویر آنان مانند شبه دیده می­شد را از نظر گذارند. اوضاع عادی به نظر نمی­رسید. در این چند روز آرامشی در این محل وجود نداشته، وضعیت اینجا با تمام منزلگاه­هایی که در مسیر راه توقف داشته­اند، متفاوت بوده. هر روز  و هر ساعت عده­ای آمدند و عده­ای رفتند، خبرهای نگران کننده­ای از سرانجام این توقف اجباری شنیده، ولی امروز وضعیت کاملاً متفاوت و فوق­العاده به نظر می­رسید. نفس عمیقی کشید، ذکری را زیر لب زمزمه کرد و به داخل چادر بازگشت. برادرش در گوشه چادر نشسته، به گوشه­ای خیره شده بود. نگرانی از چهره­اش کاملاً هویدا بود.

از او پرسید: مادر کجاست؟

عون روی خود را به طرف جعفر برگرداند: چند لحظه پیش، قبل از اینکه از خواب بیدار شوی، اینجا بود.

جعفر در گوشه چادر نشست، به بالش تکیه زد، در حالی که دستش را زیر چانه­اش گرفته بود گفت: فکر کنم مادر دیشب لحظه­ای نخوابیده، از نگرانی تا صبح بیدار بوده

 

کد هدایت به بالا



برچسب‌ها: داستان مادر عاشورا

ادامه مطلب
[ جمعه 23 شهريور 1397 ] [ 1:3 ] [ عباسعلی مدبر ]
[ ]

داستان جالب و جذاب «هشدار»

((داســتان))

 

(((((((هشــــــــــــدار))))))))

 

شاهرخ با چهره­ای نگران کنار تخت همسرش ایستاده بود. نگاهی به چهره­اش انداخت، راحت خوابیده بود. سرم بکندی وارد بدنش می­شد. او بعد از چند هفته مأموریت خسته کننده، با شور و شوق به منزل بازگشت، ولی این اتفاق حسابی گیجش کرده بود. علّت این کار خطرناک افسانه برایش روشن نبود. دوست داشت همسرش الان بیدار بود تا از او بپرسد، چرا این همه قرص را یک دفعه خورده و قصد نابود کردن خودش را داشته، دستش را روی لبه­ی تخت گذاشت، خودش را به او نزدیک کرد. آهسته گفت:

عزیزم؛ آخه این چه کاری بود که تو کردی؟Image result for ‫ماهواره‬‎

در همین لحظه پرستار وارد اتاق شد: آقا بزارین مریض استراحت کنه.

با عجله به طرف پرستار برگشت و با چهره­ای نگران پرسید:خانم، حالش چطوره

پرستار نگاهی به سرم انداخت، درحالی که می­خواست سرعت قطرات آن را بیشتر کند، پاسخ داد: خوبه؛ تازه از اتاق عمل بیرون اومده، بخیر گذشته. شانس آورده بموقع رسوندینش بیمارستان وگرنه با اون قرصایی که خورده، ممکن بود، اتفاق بدی براش بیفته.

شاهرخ درحالی که کلافه بنظر می­رسید، به طرف پنجره اتاق رفت،  نگاهی به بیرون انداخت، گفت: آخه من نمی­فهمم! اون چرا باید اینکار رو بکنه! ما که مشکلی نداشتیم. من چند هفته مأموریت داشتم، چند بارم بهش زنگ زدم، حالش خوب بود. امشب تازه از راه رسیدم. وقتی وارد خونه شدم. دیدم رو مبل افتاده، اول فکر کردم خوابه، ولی هرچی صداش کردم بیدار نشد.

به طرف پرستارکه در حال تزریق آمپول داخل سرم بود رفت و آهسته پرسید: خانم بهوش اومده؟

پرستاره دوباره سرم را کم و زیاد کرد و رو به شاهرخ گفت: آره، ولی فعلاً به خاطر قرصایی که خورده باید بخوابه، به هرحال خدارو شکر کنین، خواسته که براتون بمونه، حالا بزارین استراحت کنه.

نفس عمیقی کشید، دستش را گذاشت روی لبه تخت: کی مرخص میشه؟

 پرستار در حال رفتن به طرف تخت مریض کناری پاسخ داد: بستگی به نظر دکتر داره، فردا دکتر ویزیتش می­کنه، اگه مشکلی نداشته باشه، احتمالاً مرخصش می­کنه.

نگبهان آمد در اتاق، خطاب به شاهرخ گفت: آقا مریض تونو دیدین، لطفاً بیاین بیرون. همراه نیاز نداره، بخش زنان همراه مرد نمی تونه بمونه. 

شاهرخ چند قدم به طرف او حرکت کرد و گفت: چشم، اجازه بدین چند لحظه دیگه میرم.

به طرف پرستار که مشغول کار بود برگشت: خانم لطفاً موظبش باشین.

پرستار با آرامشی که نشان از صمیمیت داشت، گفت: حتماً؛ شما خیالتون راحت باشه، حواسم بهش هست.

در راه بیمارستان به خانه، ذهنش مغشوش و پریشان بود. فکر می­کرد، این مدتی که نبوده، چه مشکلی برای افسانه پیش آمده که او دست به این کار خطرناک زده: نکنه اتفاق بدی افتاده یا کسی به او چیزی گفته، شاید بخاطر بچه­دار نشدنه ولی...

کد هدایت به بالا



برچسب‌ها: داستان هشدار جالب جذاب ماهواره

ادامه مطلب
[ جمعه 24 ارديبهشت 1395 ] [ 11:6 ] [ عباسعلی مدبر ]
[ ]

داستان « رهایی از دام»

چندین سال از ازدواج من با شوهرم می­گذشت، ولی صاحب بچه نشده بودیم، پس از انجام آزمایش های متعدد، متوجه شدیم که مشکل از ناحیه شوهرم است. اما مشکل اصلی زندگی ما این نبود. مشکل اصلی بی توجهی شوهرم نسبت به من و زندگی­یمان بود. بی توجهی و لاقیدی شوهرم بیشتر از عیبی که داشت به استحکام زندگی لطمه وارد می­کرد. شوهرم با اینکه فرد تحصیل کرده­ای بود همه فامیل انتظار داشتند آدم سالم و مقیدی باشد، اما متأسفانه ضعف­های اخلاقی زیادی  داشت. تا زمانی که داخل شهر مستأجر بودیم با نصب آنتن ماهواره هر شب تا نیمه­های شب فیلم­های سینمایی و غیر سینمایی شبکه­های ماهواره که خیلی از آنها مسائل شرم­آوری را نشان می­دانند، تماشا می­کرد. به همین هم اکتفا نکرده، سی­دی­هایی را به منزل می­آورد و نگاه می­کرد که خیلی بدتر از فیلم­­های ماهواره بود. من اوائل از اینکارهایش خوشم نمی­آمد، با او مخالفت می­کردم، چون از خانواده­ای بودم که اهل این چیزها نبوده و مقید به نماز و مسائل دینی بودند. شوهرم به مخالفت­های من اعتنایی نمی­کرد.

کد هدایت به بالا



برچسب‌ها: داستان ماهواره انحراف

ادامه مطلب
[ پنج شنبه 5 شهريور 1394 ] [ 17:42 ] [ عباسعلی مدبر ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 161 صفحه بعد