داستان جالب و جذاب «هشدار»
((داســــــــتان))
(((((((هشــــــــــــدار))))))))
شاهرخ با چهرهای نگران کنار تخت همسرش ایستاده بود. نگاهی به چهرهاش انداخت، راحت خوابیده بود. سرم بکندی وارد بدنش میشد. او بعد از چند هفته مأموریت خسته کننده، با شور و شوق به منزل بازگشت، ولی این اتفاق حسابی گیجش کرده بود. علّت این کار خطرناک افسانه برایش روشن نبود. دوست داشت همسرش الان بیدار بود تا از او بپرسد، چرا این همه قرص را یک دفعه خورده و قصد نابود کردن خودش را داشته، دستش را روی لبهی تخت گذاشت، خودش را به او نزدیک کرد. آهسته گفت: عزیزم؛ آخه این چه کاری بود که تو کردی؟
در همین لحظه پرستار وارد اتاق شد: آقا بزارین مریض استراحت کنه.
با عجله به طرف پرستار برگشت و با چهرهای نگران پرسید:خانم، حالش چطوره
پرستار نگاهی به سرم انداخت، درحالی که میخواست سرعت قطرات آن را بیشتر کند، پاسخ داد: خوبه؛ تازه از اتاق عمل بیرون اومده، بخیر گذشته. شانس آورده بموقع رسوندینش بیمارستان وگرنه با اون قرصایی که خورده، ممکن بود، اتفاق بدی براش بیفته.
شاهرخ درحالی که کلافه بنظر میرسید، به طرف پنجره اتاق رفت، نگاهی به بیرون انداخت، گفت: آخه من نمیفهمم! اون چرا باید اینکار رو بکنه! ما که مشکلی نداشتیم. من چند هفته مأموریت داشتم، چند بارم بهش زنگ زدم، حالش خوب بود. امشب تازه از راه رسیدم. وقتی وارد خونه شدم. دیدم رو مبل افتاده، اول فکر کردم خوابه، ولی هرچی صداش کردم بیدار نشد.
به طرف پرستارکه در حال تزریق آمپول داخل سرم بود رفت و آهسته پرسید: خانم بهوش اومده؟
پرستاره دوباره سرم را کم و زیاد کرد و رو به شاهرخ گفت: آره، ولی فعلاً به خاطر قرصایی که خورده باید بخوابه، به هرحال خدارو شکر کنین، خواسته که براتون بمونه، حالا بزارین استراحت کنه.
نفس عمیقی کشید، دستش را گذاشت روی لبه تخت: کی مرخص میشه؟
پرستار در حال رفتن به طرف تخت مریض کناری پاسخ داد: بستگی به نظر دکتر داره، فردا دکتر ویزیتش میکنه، اگه مشکلی نداشته باشه، احتمالاً مرخصش میکنه.
نگبهان آمد در اتاق، خطاب به شاهرخ گفت: آقا مریض تونو دیدین، لطفاً بیاین بیرون. همراه نیاز نداره، بخش زنان همراه مرد نمی تونه بمونه.
شاهرخ چند قدم به طرف او حرکت کرد و گفت: چشم، اجازه بدین چند لحظه دیگه میرم.
به طرف پرستار که مشغول کار بود برگشت: خانم لطفاً موظبش باشین.
پرستار با آرامشی که نشان از صمیمیت داشت، گفت: حتماً؛ شما خیالتون راحت باشه، حواسم بهش هست.
در راه بیمارستان به خانه، ذهنش مغشوش و پریشان بود. فکر میکرد، این مدتی که نبوده، چه مشکلی برای افسانه پیش آمده که او دست به این کار خطرناک زده: نکنه اتفاق بدی افتاده یا کسی به او چیزی گفته، شاید بخاطر بچهدار نشدنه ولی...
وقتی جلوی در آپارتمان رسید، به خودش آمد. دستی به سرش کشید، نگاهی به اطراف کرد و وارد آپارتمان شد. دوست داشت یکی از همسایهها را که موقع بردن افسانه به بیمارستان، کمکش کرده بودند، ببیند. تا شاید از زبان آنها مطلبی دستگیرش شود، ولی کسی را ندید.
وارد خانه شد، وضع داخل پذیرایی به هم ریخته و نامرتب به نظر میآمد، روی مبلی که افسانه را بیهوش دیده بود، چشمش به آلبوم عکس افتاد، به طرف مبل رفت، آلبوم را برداشت، داخلش را نگاه کرد.
چشمش روی عکس تکی افسانه توقف کرد، ولی فکرش بر موضوع خاصی تمرکز نمییافت. مانند کارآگاهی که به دنبال سرنخ جرم میگردد، هرچیزی را به دیدهی شک مینگریست. از نگاه به آلبوم جز یاد سریع خاطرات زندگی، چیز دیگری دستگیرش نشد. آلبوم را بست و روی مبل انداخت. به دور خودش چرخید، نگاهی به اطراف خانه انداخت، چیز خاصی پیدا نکرد. مستأصل و خسته خودش را روی مبل رها کرد. ناراحت و پریشان بود، سرش را میان دستانش گرفت. بغض به گلویش فشار آورد، اشک در چشمانش حلقه زد. دستانش را از صورتش به سمت موهایش سُرداد، موی سرش از لای انگشتانش بیرون زد. قطره اشکی برگونهاش غلطید، آهی کشید. میخواست یک دل سیر در تنهایی گریه کند. ناگاه گوشه دفترچهای را که از زیر مبل بیرون زده بود، دید، سریع آنرا برداشت. دفترچه را ورق زده، صحفه اول دفترچه به شکل مثلث تا خورده و روی آن نوشته شده بود«خاطرات من» با کنجکاوی صحفه را کنار زد و شروع به خواندن کرد.
25/اردیبهشت/80 ساعت 2200 امروز سالگرد ازدواج من با شوهرم بود. ولی چه سالگردی؛ شور و شوق شوهرم برای جشن سالگرد ازدوجمان، همون یکی دو سال اول بود، دوران طلایی زندگی من، چه شور شوقی داشتم، چقدر احساس خوشبختی میکردم. شاهرخ هم که برای رسیدن به من تلاش زیادی کرده بود تا پدرمو راضی کنه، سعی میکرد عشق و دوستیشو هرچه بیشتر به من نشون بده، ولی مثه اینکه عشق اونم تاریخ اعتباری داشت. کم کم از شور و هیجانش کاسته شده و زندگی ما خیلی زود دچار روزمرگی شد. گویی 30 ساله که ما زن و شوهریم.
آه سردی کشید، بی درنگ به خواندن ادامه داد.
الان شش ساله که از ازدواج ما میگذره، ولی صاحب بچه نشدیم، بارها این دکتر و اون دکتر رفتیم. هزار آزماش و عکس و کوفت زهر مار، آخرشم معلوم شد مشکل از شوهرمه. اما مشکل اصلی زندگی ما این نیست. مشکل اصلی، بیتوجهی اون نسبت به من و زندگی شه. متأسفانه این چند سال اخیر، اون خیلی عوض شده، با اینکه فرد تحصیل کردهایه، همه فامیل انتظار دارند، آدم سالم و مقیدی باشه، اما ضعفهای اخلاقی زیادی داره. آدم ضعیف النفسیه، خیلی راحت تحت تأثیر دیگران قرار میگیره، تو زندگیش اراده و قدرت تصمیمگیری درستی نداره. همه چیزش شده دوست و رفیق، اونم چه دوستایی بدتر از خودش نباشند، بهتر نیستند. اما فکر میکنم بیشتر تغییراتی که در شاهرخ ایجاد شده، از زمانیه که آنتن ماهواره نصب کرده، هر شب تا نیمههای شب پای فیلمهای شبکههای ماهواره که خیلی از اونها مسائل شرمآوری رو نشون میدن، میشینه. کاش فقط فیلمای ماهواره بود. به اون هم اکتفا نکرده، سیدیهایی را به منزل میاره و نگاه میکنه که خیلی بدتر از فیلمهای ماهواره است. نمی دونم با این کاراش چکار کنم. هرچقدر مخالفت میکنم، توجهی به حرف من نداره، آخه خونواده من به مسائل مذهبی خیلی مقیدن، پدرم اصلاً از این چیزا خوشش نمیاد. به همین خاطر منم زیاد به فیلمای ماهواره اعتنایی ندارم. ولی اون گوشش بدهکار حرفای من نیست. فعلاً که ماهواره شده هوی من
آرنجش را روی دسته مبل راحتی گذاشت، مقداری فکر کرد. به نظرش این چیزا مشکل مهمی در زندگیشان نبوده، افسانه با این مسائل کنار آمده بود. بارها درباره آن با هم جر و بحث کرده بودند. صحفه بعدی را ورق زد.
12/آذر/80 ساعت30/11 از دیشب هنوز حالم گرفته است. دوستاش با خانماشون اومده بودن خونهی ما شب نشینی. البته اولین بارشون نبود که خونه ما میومدن، دوسه سالی میشه که باهم رفت و آمد داریم. تا حالا هرچی بوده فیلم بوده و ماهواره و حفرای پرت و پلا و بگو بخند. ولی متأسفانه دیشب شاهرخ برای اونا بساط مشروب هم برپا کرده بود. تا حالا نمی دونستم اون اهل این حرفا هم هست. وقتی اعتراض کردم، مثه همیشه اعتنایی به حرفم نکرد. خانمای همکارش به من گفتند: زیاد حساسیت نشون نده، مردن دیگه، سرگرمی شون همین چیزاست. تازه اونا تعریف کردن که خودشونوم، هرشب با شوهراشون میشینن پای فیلم و شو اینجور چیزا، بعضی از فیلم هایی که میدیدنو برام تعریف کردن، واقعا که شرمآور بود.
به یاد دوست خوب دوران مجردیش افتاد. با کیوان رابطه گرمی و صمیمی داشت، ولی همنشینی با دوستان جدید، کیوان را از او جدا کرد. کیوان میگفت: شاهرخ، من از شب نشینی و فیلم و برنامههای تفریحی بدم نمیاد. ولی اهل مشروب و مواد و اینجور چیزا نیستم؛ اگه میخوای دوستی مون پایدار بمونه، دور این چیزا رو خط بکش؛ ولی او توجهی نکرده بود و آخرسر کیوان که دوست قابل اعتمادش بود، رابطهاش را با او قطع کرده بود.
حالا هم این اتفاق، دومین ضربهای بود که... نگاهش را به صحفه دفترچه انداخت. شروع به خواندن کرد.
20/شهریور/81 ساعت 30/12 امروز یکی از فیلمای شوهرمو نگاه کردم، مدتیه که سعی میکنم باهاش کنار بیام. میگم شاید رفتار و روحیاتش بهتر بشه، به قول مهین خانم، زن همکارش، باید یه مقدار درکش کنم. ولی خوب، سعی میکنم، بهش نشون بدم که کوتاه نیومدم. به همین خاطر وقتی اون نیست، فیلمارو نگاه میکنم. من که نتونستم اونو مثه خودم کنم. ولی مثه اینکه اون تونسته، دیگه خونواده و فامیلم که به خاطر این چیزا و کارای شوهرم، رفت و آمد زیادی با ما ندارند، پدر و مادرمم که بنده خداها، سالی یک بار از شهرستان خونه ما میان، سنگین میان و سنگینتر میرن، چند وقت پیش که پدر و مادرم با خواهر کوچیکم اومده بودن تهران، مادرم میگفت: افسانه! از وقتی اومدی تهران خیلی فرق کردی، دیگه اون دختر مقید به نماز اول وقت حاج مهدی نیستی! یادته، بابات سرسجاده می بوسیدت و میگفت: ماشاالله دخترم وقتی سر سجاده میایسته، مثه یک فرشته است.
حالا من، نه اینکه نماز نخونم، زیاد مقید به سر وقت خوندن اون نیستم. تو خونه بابا وقتی چشم و گوشم بسته بود. حال بهتری برای نماز خوندن داشتم. الان وضعیت طوری شده که دیگه همه مردم تو خونشون ماهواره دارند، مگه اونایی که خیلی مقید باشنو و علاقه به دیدن شبکههای ماهواره نداشته باشند. دیگه جایی برای مخالفت با این چیزا نیست. ولی فکر نمیکنم همه مثه شاهرخ، زندگی شونو بذارن پای فیلم و ماهواره و کارای عاطل و باطل، قسمت منم این بوده، میگن زمانه با تو نساخت، توبا زمانه بساز، نسازم چکنم.
این جملات افسانه شاهرخ را به یاد جرّ و بحثی که سر همین مسأله با پدرخانمش کرده بود انداخت، پدر افسانه میگفت: کسی که اهل نمازه، نباید پای فیلمایی که روح و فکر انسانو هدف میگیرند و کار شیطون میکننن؛ بشینه و او در جوابش گفته بود: نماز خوندن با فیلم چه منافاتی داره، من نماز هم میخونم، فیلمم نگاه میکنم، تفریح منو و امثال من که جونیم، جز این چیه؟ من که دیگه بچه نیستم که دیدن فیلم و ایجور چیزا، رو فکرم اثر منفی بذاره.
حالا که نظر افسانه را با خودش موافق میدید، احساس کرد حق با او بوده. به خواندن ادامه داد.
2/آذر/81 ساعت 1200 امروز خیلی خوشحالم، دیشب شوهرم با یک جعبه شیرینی اومد خونه، گفت یک خبر خوش برات دارم. مدتی بود اینجوری خوشحال و سرحال ندیده بودمش، تا بهم بگه خبر خوشش چیه، خیلی سرکارم گذاشت. من که کلی نذر و نیاز کرده و مادر شدن برام تبدیل به یک عقده شده. حول شدم و سریع پرسیدم: مربوط به بچهدار شدن مونه؟ شاهرخ دمق شد. با حالتی که گویی داغشو تازه کرده باشم. سرشو پایین انداخت و گفت: نه بابا، بچه بچه
برای اینکه حالشو عوض کنم و نذارم زیاد بره تو فکر، دوباره پرسیدم: آها فهمیدم؛ ترفیع گرفتگی؟ گفت بودی ترفیت نزدیکِه
سرشو به طرفم برگردوند و گفت: فکر کن یک خونه خریدم، چون باور نکردم، اصلاً خوشحال نشدم، پرسیدم: پولت کجا بوده که خونه بخری، تو برای اجاره همین خونه موندی، خواهشاً بولوف نزن؛ خلاصه بهش پیچیدم که خبر خوشش چیه؟ اونم گفت که از طریق اداره، بهمون خونه سازمانی دادن، تا سر برج می تونیم به خونه جدید اساسکشی کنیم.
خبرش برای من چندان خوشحال کننده و غیر مترقبه نبود، گفتم منو سرکار گذاشتی؟ چه فرق میکنه، اینجا مسأجریم اونجا هم مستأجر، ولی شاهرخ خوشحال بود، میگفت اینو حساب نمیکنی که دیگه مجبور نیستم هرماه یک سوم حقوقم و بابت کرایه خونه بدم، چقدر بهمون کمک میشه.
گفتم، خدا کنه که بتونی پس انداز کنی و یک خونه برای خودمون بخری، درحالی مشغول باز کردن در جعبه شیرینی بود، گفت: حالا بیا شیرینی بخوریم، نوبت اونم میشه، سرمو به طرف آسمون بلند کردم، گفتم خدا کنه.
یاد آن شب، که به خاطر حل مشکل مسکن، خیلی خوشحال شده بود، چهرهاش را باز کرد. به یاد خندههای افسانه، تبسمی بر لبانش نشست. اما با فکر اینکه الآن همسرش روی تخت بیمارستان است و او نمیدانست، واقعاً چرا کارش به اینجا کشیده. دوباره چهرهاش درهم رفت و برای پیدا کردن علت آن، شروع به خواندن کرد.
10/دی/81 ساعت 2100 یک هفته طول کشید تا شوهرم خونه سازمانی رو نقاشی و روبراه کرد. بعدشم اثاث خونه رو جابه جا کردیم، امشب میتونم یک نفس راحتی بکشم. چون کار خسته کنندهی جمع کردن و جابه جا کردن و چیدن دوباره وسایل، اونم برای من دست تنها، واقعاً سخت بود، ولی بالاخر امروز تموم شد. خونه ما در طبقه چهارم یک آپارتمان ده طبقه است. جای آرومیه، ولی هنوز به محیطش عادت نکردم، احساس غریبی میکنم.
20/آبان/83 ساعت 2300 الان شوهرم پای CD غرق دیدن فیلمای مورد علاقشه، اون هرروز به محض اینکه از سرکار میاد، ناهار نخورده خوابه، شبا هم تا نصف شب پای تلویزون و فیلم، شب زندهداری میکنه. البته از وقتی اومیدیم خونه سازمانی، از ماهواره محروم شده، قبل از اساسکشی وسایل ماهوار رو بی رد کرد. خودش میگقت تو خونهی سازمانی نمیشه از ماهواره استفاده کنم، اگه بفهمند، ممکنه از خونه بیرونمون کنن.
الان نزدیک دو ساله که ما داخل خونه سازمانی زندگی میکنیم، ولی اینجا و محیطشم نتونسته تغییری در وضعیت و رفتار شاهرخ ایجاد کنه. متأسفانه همه توجهش به خودشه و دوستاش، اصلاً نه اینکه زنم داره، پدرم از آدمای رفیق باز خیلی بدش میاد. اگه میدونست شاهرخ اینطور آدمیه، محال ممکن بود بهش دختر بده، حالا هم وقتی این کارای اونو میبینه، مجبور حرث بخوره و بریزه تو خودش، ولی من روحیاتم خیلی عوض شده، یه همسایه داریم که با زنش خیلی اُخت شدم، اسمش نسیمه، زن خون گرم و مهربونیه، از همون روز اول به من روی خوش نشون داد. شوهرشم که تقریباً هم سن و سال شاهرخه، انسان متشخص و با وقاریه. ازش خوشم میاد، لباس مرتبی میپوشه. همیشه با کت و شلوار سرکار میره.
آقای صادقی دو تا دختر کوچیک داره، یک دو قلوی دوست داشتنی، کاملاً شبیه همند، مثه یک سیب که از وسط نصف شده باشند. دختراش خیلی قشنگ و دوست داشتنیاند.
بعضی وقتا که حوصلم سر میره، میرم خونهی اونا. نسیم زندگی خوب و مرتبی داره. او زن کدبانو و خانهداریه. از شوهرش خیلی تعریف میکنه، اینکه خیلی مهربونو و خونواده دوسته، هرچیزی بخواهد براش میخره، خیلی به زنش احترام میذاره، در کار منزل به اون کمک میکنه، هر کاری از دستش بربیاد در خونه انجام میده. فامیلم قبولش دارند، برایش احترام خاصی قائلاند و کلی ازاین تعریفا..
ولی شوهر من چی؟ کاملاً برعکس، نه به خودم توجهی داره و نه به خواستههام، سرشو برده تو لاکشو هرکاری که خودش دوست داره انجام میده، زندگی با شاهرخ هیچ جاذبهای برام نداره، منم مثه اون خودمو سرگرم کردم که گرفتاریا و مشکلاتو فراموش کنم.
از نظر شاهرخ آقای صادقی آدم خوب و قابل احترامی بود. برخوردش با شاهرخ خوب بود، اما با اینکه همسایه نزدیک بودند، خیلی گرم نمیگرفت. ولی اینکه خانمش خیلی به خانه آنها رفت و آمد میکرد و با دیدن زندگی و بچههایش حسرت میخورد، باعث ناراحتی و کمی هم حسادت او میشد. اما هیچ وقت جلوی افسانه به روی خودش نمیآورد.
این وضعیت من و تعریفای نسیم از شوهرش، کم کم باعث حسادت من نسبت به زندگیش شده. آرزو دارم شوهری مثل آقای صادقی داشته باشم. انسانی فهمیده، متشخص، با وقار و خونواده دوست، نه مثه شوهر من، لاابالی و لاقید. مادرم راست میگیه، وقتی زندگی منو و کارای شوهرمو میبینه، قصه میخوره، میگه دخترمو را نابود کردم. این مرد لیاقت دختر منو نداره!
زیر لب گفت: هیچ وقت چشم دیدن منو نداشته، باید مهندس میبودم تا مثه داماد دیگش، از سرو قدم بالا بره و پیش فاملیش پوز بده که دامادم مهندسه!
تصویری از برخورد مادرافسانه با خودش و باجناقش و ذوق کردن او موقع دیدن نوههایش از ذهن شاهرخ عبور کرد. آه سردی کشید. چشمش را به دفتر دوخت.
گاهی اوقات که که تو خونه آقای صادقی با نسیم مشغول حرف زدن مشیم، شوهرش با گفتن یا الله وارد خونه میشه. وقتی از دم در سلام میکنه، احساس میکنم وجودش همه خونهشو تحت شعاع خودش قرار میده، دو قلوهای کوچکش گویی بال درآورده و مثه دوتا پروانه خودشونو به باباشون میرسونن، اونم بغل باز میکنه، هردو تا شونو تو آغوش میگره و غرق بوسه میکنه، با خانمشم سلام و احوال پرسی میکنه. بدون اینکه نگاهی به من بندازه، مختصراً با من حال و احوال میکنه. این رفتار آقای صادقی با همسر و بچههاش، باعث بحران روحی من میشه، آتش حسدو در درونم شعلهور میکنه. کم توجهی شوهرم به من که بنظر میرسه به زندگی علاقه چندانی نداره و توجه آقای صادقی به خونوادش و تعریفای نسیم خانم، در درونم عقدهای ایجا کرده، منم مثه شوهرم دلی به زندگی ندارم، احساس میکنم دل و دماغی برام نمونده.
از نظر شاهرخ اینا همهاش حسادتهای زنانه بود: ما فقط بچهدار نمیشیم، خوب خیلیا این مشکلو دارند، غیر این، چی از اونا کمتر داریم که زندگی خودتو فراموش کردی. در حالی که دفترچه را ورق میزد، گفت: با همین حسادتت زندگی تو به سمت نابودی کشوندی!
25/ادریبهشت/84 ساعت 10 صبح، امروز دهمین سالگرد ازدواج من با شوهرمه، مدتیه که اصلاً احساس خوبی ندارم، گرفتار یه عشق کور شدم، عشقی که درونم به کراهت و بیمعنی بودن اون گواهی میده، اما نمیدونم چرا دست خودم نیست؟ بیاراده کارایی میکنم که به رفتار یه آدم عادی نمیخوره، فکر و خیالم شده آقای صادقی،
بدن شاهرخ داغ شد، نفسش توی سینهاش مانده و بالا نمیآمد. نوشتههای دفتر را تار میدید. سریع شروع به خواندن جملات بعد کرد.
صبحها وقتی از خونهش خارج میشه، با خانمش خداحافظی میکنه، از چشمی در نگاش میکنم، بعد از ظهرا به بهانهای پیش نسیم میرم، باهاش مشغول حرف زدن میشم تا وقتی شوهرش میاد، اونجا باشم. ولی او همیشه سرساعت مشخصی به خونه نمیآد. نسیم میگه وقتی کاری براش پیش میآد، زنگ میزنه، میگه امروز دیرتر میآم. با اینکه آقای صادقی بیشتر درگیر کارشه و فرصتی کمی برای رسیدگی به خونوادش داره، ولی هیچوقت خانمش از این وضعیت گلایهای نمیکنه. اون شرایط کاری همسرشو خوب درک میکنه.
سرعت خواندنش را بیشتر کرد، میخواست زود خودش را به آخر مطلب برساند.
فکر آقای صادقی ذهنمو پر کرده، دیگه نسبت به رفتار شوهرم بیتوجه شدم. گویی اصلاً اونو در زندگی نمیبینم. آرامو قرارم از بین رفته، اما من هیچ نگاه و توجهی از آقای صادقی نمی بینم، او اصلاً اهل این حرفها نیست، عقده و حسدی که در درون من لانه کرده، زندگیمو به سمتی میبره که سرانجامش معلوم نیست. فکر و خیالاتی به ذهنم میآد که کاملاً احساسی و احمقانه بنظر میرسه، به هیچ وجه ارتباطی با واقعیت نداره، این فکر و خیال و رفت و آمد به خونهی آقای صادقی، سرگرمی زندگی، بی سرانجام من شده. نسیم زن مهربون و خوش قبلیه، مقید و پابند به زندگیشه، اما با این حال خیلی زن سادهایه. بی پرده همه چیز زندگیشو برا من تعریف میکنه. منم برای جلب اعتماد او و حفظ رابطهی دوستیمون، سعی میکنم خودمو پیشش خوب و قابل اعتماد جلوه بدم. هیچ وقت از مسائل شوهرمو، فیلمایی که نگاه میکنیم، حرفی به او نمیزنم.
ما هردوتامون خونه داریم، به همین خاطر فرصت بیشتری برای با هم بودن داریم. با هم بده بستون زیادی داریم. من هر وقت موقع آشپزی چیزی کم داشته باشم، از نسیم میگرم، ولی اون کمتر برای چیزی در خونه ما میآد. یک شب جمعه حلوای خوشمزهای درست کرده بودم، یکم به خونه اونا بردم. بعداً نسیم گفت: آقای صادقی خیلی از حلوام خوشش اومده، بهش گفته: یاد بگیر، ببین چه حلوای خوشمزهای درست کرده. با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم، احساسی به من دست داد که گویی آقای صادقی گفته بود، از خودم خوشش اومده. چند بار دیگه که غذای خوشمزهای پختم، براشون بردم، هربار نسیم میگفت: شوهرش از آشپزی من خوشش اومده. این برام خیلی هیجان انگیز بود.
از شدت ناراحتی دفترچه را به زمین کوبید، زیر لب گفت: لعنتی
فکرهایی به سرش آمد که برایش قابل تحمل نبود: یعنی آقای صادقی با اون قیافه حق بجانبش... دوباره دفترچه را برداشت.
2/ مرداد/ 84 ساعت 2100 چند وقته شاهرخ رفته مأموریت، گفت از طریق ادارهاش برای یک مأموریت یک ماهه به جنوب کشور میره.
وقتی میخواست بره، گفت: اگه میخوای یکی از خواهرامو بگم از شهرستان بیاد پیشت تا تنها نباشی.
گویی تنها شدنو دوست داشتم، گفتم: نه، خونهی سازمانی امنه، نیاز به کسی ندارم.
اون که رفت، روزا با فکر آقای صادقی و رفت و آمد با خانمش مشغول بودم. شبام با هزار فکر و خیال تنها در خونه میخوابیدم. فکر و خیال آقای صادقی باعث شده بود که شبا خوابشو ببینم، علاقه به اون آتشی در درونم برپا کرده بود که قابل کنترل نبود، ولی برام رنجآور بود. چون او از این علاقه من بی خبر بود و هیچ اعتنایی به من نداشت.
با خواندن جمله آخر، خطی بر روی افکار مغشوش و هیجانی شاهرخ کشیده شد، ولی هنوز سؤالش بیپاسخ مانده بود. در تنش احساس گرما کرد. تکانی به خودش داد و روی مبل جابه جا شد. صحفه بعد.
10/مرداد/ 84 ساعت 1800 دیشب افتضاح بدی ببار آوردم، نزدیک ظهر رفته بودم پیش نسیم، گفت امشب جشن تولد دختر یکی از همکارای آقای صادقی دعوت داریم. دوقلوهاش که برای جشن تولد لحظه شماری میکردن، از سر کولم بالا میرفتن که خاله شماهم بیا، خوش میگذره
بعد از ظهر، بعد از کمی استراحت در داخل پذیرایی، وقتی از خواب بیدار شدم، حسابی حالم گرفته بود، نمیدونم چه خوابی دیده بودم. احساس عجیبی داشتم. کنترل درستی براعمالم نداشتم. با فکرایی که به سرم زده بوده، هیجان سراسر وجودمو فراگرفته بود. به طرف پنجره رفتم. پرده رو کنار زدم، غروب شده بود. رفتم جلوی آینه، نگاه تو چشای خودم کردم. حالت بدی داشت. احساس سستی و بیرمقی درپاهام میکردم. روی مبل نشستم. فکر و خیال منو با خودش برد، نفهمیدم چقدر در افکارم غرق بودم که با سروصدای نسیم خانم و بچههاش جلوی در خونه، به خودم اومدم. سریع رفتم جلوی در، با دو قلوهاش لباس پوشیده و آماده رفتن بودن
پرسیدم: نسیم جون چرا حالا میری؟ دیر نیست؟
در خونهشو بست، سلام کرد و گفت: منتظر اومدن آقای صادقی شدیم، طفلکی چند بار خانم همکارش زنگ زده.
لبخندی زدم و گفتم: خوش بگذره
خداحافظی کردن با عجله رفتن، در خونه رو بستم و به در تکیه زدم: حالا من موندم و علی آقا
شاهرخ نفس عمیقی کشید
اومدم دم خونهی آقای صادقی، در زدم. درو باز کرد. گفت بفرمایید؛ با عجله گفتم علی آقا؛ لوله تو آشپزخونمون ترکیده، داره آب همه جا رو ورمیداره، تورو خدا کمک کنین؛
خوب شیرفلکه رو ببندینم؛
نمی دونم کجاست.
با عجله از خونش اومد بیرون، یا الله گفت و وارد خونه شد. پشت سرش اومدم تو، درو بستم. رفت تو آشپزخونه و اومد بیرون، با تعجب گفت: خانم لولهای که نترکیده!
کنترلی بر رفتارم نداشتم، به طرفش رفتم. چادرم از سرم افتاد رو شونههام: ولی دل من که ترکیده؛
رنگش سرخ شد، سرشو پایین انداخت: خانم؛ چادرتونو سرتون کنید، زشته؛ با عجله راه افتاد که بره.
راهشو بستم،. گفتم: نسیمو خیلی دوست داری؟ میدونی با دل من چکار کردی؟
حالش دگرگون شد، چشاشو بست و زیر لب چیزی گفت.
یه دفه صدای زنگ در خونه بلند شد، استغفراللهی گفت و با خشم چشم غره بهم رفت، از ترس خودمو کشیدم کنار، سریع از خونه خارج شد. اومدم درخونه، تعجب کردم، هیچکس پشت در نبود. از کاری که کرده بودم، بشدت پشیمون بودم، بی اعنتایی او و برخورد سردش، خوردم کرد. روی مبل نشستم تا تونستم گریه کردم. فکرای شیطانی و بیاساس، کارمو تا پای خیانت به زندگیم کشوند. اگه آقای صادقی پاک دامنی نشون نداده بود. من حیثت خودمو به پای خیالات خامم ریخته بودم. اونقدر گریه کرده بودم که نفهمیدم کی خوابم برده بود.
با اینکه تقصیر همه چیزو به گردن شاهرخ میندازم و اونو بی لیاقت و بیتوجه میدونم، ولی با کاری که کردم دیگه این منم که لیاقت زندگی با اونو ندارم. دیگه چطور توی صورت شاهرخ نگاه کنم، آبروی خودمو پیش نسیم هم بردم. همه چیزو برباد دادم. زندگی با این وضعیت چه معنایی برای من داره، خدایا منو ببخش...
خشم تمام وجود شاهرخ را فراگرفته بود، از جایش بلند شد، با ناراحی تمام دفترچه را پاره کرد و به زمین کوبید. جلوی آینه رفت. چشم در چشمهای از حدقه درآمده خودش انداخت. مثه کاسه خون بود. از شدت خشم و ناراحتی در حال انفجار بود. تمام خشم خودش را به بازوش منتقل کرد، دندانهایش را به هم فشرد. مشتش را بشدت کوبید توی آینه، با صدای وحشتناکی آینه فرو ریخت: کاش می مردی لعنتی؛
پایان
نویسنده: عباسعلی مدبر
تلفن: 09190310670
ایمیل:Abass.8431@yahoo.com
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: داستان هشدار جالب جذاب ماهواره